عصرجمعه
جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۴۲ ق.ظ
عصرهای جمعه، دم غروب که از وقت آمدنت می گذرد
انگار کسی می آید تمام پنجره های روشن دلم را محکم می بندد و پرده های بغض را می آویزد
آنقدر دلم تنهاست و فکر نیامدنت در آن غوغا می کند
که در تمام آسمانش خورشید وجودم غرق باران است...
۹۲/۱۰/۱۳
خورشید وجودم غرق باران است
وقتی که با نیامدنت در این عصر جمعه نیز ، آرام وقرارم بی تاب می شود
تو گویی پنجره زمین دگر بار سیاهی اش را به وسعت تمام شب حواله ی گلوی بغض گرفته ام کرده که سراسر، فریاد اشک شده است
نمی دانم چه بگویم جز خاموشی ، وقتی که کلامم در فضای ندیدنت- بی تکلم -تنها پژواک تنهاییم را تکرار می کند