به وقت 10 شهریور
آدم گاهی دلش می خواهد سفر کند
از شهرش
از خانه اش
از کارش
از مشغولیتش
از خودش
دلم می خواهم بتوانم از افکارم سفر کنم
از خودم...
به وقت 10 شهریور
آدم گاهی دلش می خواهد سفر کند
از شهرش
از خانه اش
از کارش
از مشغولیتش
از خودش
دلم می خواهم بتوانم از افکارم سفر کنم
از خودم...
پله ها را دوتا یکی رساندم به طبقه دوم، هنذفری به گوش، عینک آفتابی به چهره، گوشی بدست، وارد شدم
نفس زنان آب دهانم را قورت دادم که بگویم ببخشید دیر شد!
استاد (بخوانید استاد سختتتتتتگیر و کلاس پررررررر استرس) چهره اش به خنده وا شد و با اطمینان گفت: ایشون رو کامل میشناسم! بفرمایید
استاد هر چه سختگیرتر کلاس پرجمعیت تر!
حلقه شاگردان برگشتن که حاصل ذوق استاد را ببینند و جالب تر که آشناتر ها بیشتر بودند... و از قبل برایم چهارپایه گذاشته بودند در مجاورت شان.
ظاهر اجتماعی من شباهتی به شاگردان و البته دوستان همکلاسی ندارد ولی از آنجایی که رسالت یادگار حضرت زهرا علیهاسلام مسوولیت دارد با همه دوست و همه دوستدار شادی الحمدلله رب العالمین و این یادگار به من می گوید که باید بهترین باشی در هر کلاس و فعالیتی که داری بخصوص در جمع هایی که این یادگار را به فراموشی سپرده اند...
از آنجایی که تجربه کلاس استاد بهرامی را دارم ششدانگ حواس که نه دوازده دانگ گوش شدم که یک واو جا نیفتد و از اول بدانم و بنویسم و جا نمانم از آموختن
و نیز از آنجایی که هنرجوی همیشه انلاین تمامی ترم ها هستم با هر کلام استاد، نمونه مستند و آنلاین ارائه می دادم و کلام استاد (چقد خوبه که این ترم هستی!) تایید فعالیتم بود... و باز مسوول کارگروه و تشکیل گروه و .... شادی را می طلبید...
😐نوشت:
نماز را باید اول وقت خواند حتی در کلاس مبانی رنگ استاد بهرامی!!!!
🤔نوشت:
چرا کلاسا رو میریزن تو اذانا؟!
😬نوشت:
باشد که افت قند را در مبانی رنگ نبینم!
اما روزهایی هست که پایم در زمین می ماند...
روزهایی که انگار این فیلم زندگی روی دور تند می رود...
در این دور تند می ایستم و میفهمم که در مدار نگاهم نیستی
تلاطم دنیا گیجم می کند و می فهمم که دستان دلم به آسمان نگاهت نمی رسند...
بیا و کمی مرا از خودم بگیر
مرا ببر به آسمانت
آرامم کن
فرنکانس دلم را بگذار روی موج لبخندت
لبریزم کن از باور ناب ادعونی استجب لکم هایت
از اطمینان روشن امرتهم بدعائک و ضمنت لهم الاجابه هایت
دلم برای پچ پچ آسمانی مان تنگ شده....
با چه سلیقه و وسواسی همه را جمع کردند
در بقچه بیچیندو در صندوقچه گذاشتند و قفل کردند...
آنقدر محو فضا و سفر بودم که کوله بارم را حتی چک نکردم که آیا همه چیز را برداشته ام؟؟
مرا راهی کردند به دیاری نا آشنا و بزرگ
آنقدر برای این سفر عجله داشتند که ذهنم به منجنیق های فیلم های تاریخی می کشید
یا همان ماشین های زمان که سال ها را جابجا میکردند
انگار برتم کردند
خواب خوشی مدهوشم کرده بود...
وقتی چشمانم را گشودم در دنیای دیگری بودم
ولی در سیلابی سهمگین فرود آمده بودم...
روزها و ماه ها طول کشید تا از این سیلاب و گردبادهایش خلاصی یافتم
در هزارتوی رنگارنگی دنیای جدید مدتهاست مبهوت مانده ام ..
در تمام این رنگ ها و عجایب قریب انگار چیزی کم است
واقعی شده ام
بزرگ شده ام
بزرگ خیلی بزرگ...
آنقدر بزرگ که شب ها را بدنبال روزها میدووم و روزها را بدنبال شب ها هراسانم
گویی چیزی کم دارم
یا گم کرده ام
یا...
در این دنیای بزرگ گمشده ام
آنقدر بزرگ است که این وسعت برایم کم می آید
هان!
«وقتی آمدم صندوقچه ی رویاها و تخیلاتم را فراموش کرده ام»
همان ها که با چه سلیقه و وسواسی همه را جمع کردنددر بقچه بیچیندو در صندوقچه گذاشتند و قفل کردند...
تو رفتی و من ماندم و یک دنیا سوال بی جواب
جواب هایی که برای تو آسان بودند و برای من سخت ترین ها
باید بدانم چگونه و جرا؟!
من هنوز در ابتدای پرسشم مانده ام و تو پاسخ را انجام داده ای
وقتی میل "یار" به تو باشد
فرقی ندارد کجا هستی و چه میکنی
همین که در دلت تابیده تو را با بهترین آرزوهایت گلچین میکند
اولین شهید آتشنشانی که امروز شناسایی شد همو بود که آرزوی دفاع از حریم حرم اهل بیت علیهم السلام دغدغه هر لحظه اش بود....و دیروز در آتش ذوب شد و اوج گرفت و رسید به آستان مهربانیت...
و من مانده ام در هزارتوی آرزوهای زمینی ام و لاف محبت می زنم....
دست دلم را بگیرید...
دیشب
تمام شهر مرا
باد در هم پیچید
و باران شست
و من در آشیانه امن
" ان مع العسر یسری" ی تو
در خوابی شیرین
به دیدار پدر رفتم...
دل نوشت
دلم برای کوله بارم تنگ شده بود و برای روز هایی که زلال ترین چشمه درونم در این کوله بار جوانه میزد و برای روزهایی که مامان بود....
عقل نوشت
باید صبور بود تا تمام وعده هایش محقق شود: که من این روزها لمس می کنم ان مع العسر یسری بعنی چه
آغوش تو امن ترین جایی ست که می شناسم
این روزها که باز میهمان تو هستم همان بودن های عاشقانه همیشگی
گرمای نزدیکی ات آرامم می کند
سجده هایم هنوز هم عطر تو را داند...
دیروز در پچ پچ درد دل هایم، آرزوهایم را برایت مرور میکردم
ولی فکر کردم کدام آرزوست که به این واگویه های خودمانی مان بیارزد
میدانم باز هم بلند پروازی می کنم و پر توقع شده ام
ولی باز هم تو را می خواهم
می شود کمی نه همه خودت را به من بدهی
همیشه همیشه
همه جا