اما روزهایی هست که پایم در زمین می ماند...
روزهایی که انگار این فیلم زندگی روی دور تند می رود...
در این دور تند می ایستم و میفهمم که در مدار نگاهم نیستی
تلاطم دنیا گیجم می کند و می فهمم که دستان دلم به آسمان نگاهت نمی رسند...
بیا و کمی مرا از خودم بگیر
مرا ببر به آسمانت
آرامم کن
فرنکانس دلم را بگذار روی موج لبخندت
لبریزم کن از باور ناب ادعونی استجب لکم هایت
از اطمینان روشن امرتهم بدعائک و ضمنت لهم الاجابه هایت
دلم برای پچ پچ آسمانی مان تنگ شده....
دیشب
تمام شهر مرا
باد در هم پیچید
و باران شست
و من در آشیانه امن
" ان مع العسر یسری" ی تو
در خوابی شیرین
به دیدار پدر رفتم...
دل نوشت
دلم برای کوله بارم تنگ شده بود و برای روز هایی که زلال ترین چشمه درونم در این کوله بار جوانه میزد و برای روزهایی که مامان بود....
عقل نوشت
باید صبور بود تا تمام وعده هایش محقق شود: که من این روزها لمس می کنم ان مع العسر یسری بعنی چه
بیا با هم
به توافق برسیم
تمام سلسله جبال آرزوهایم
را می دهم
فقط
معدن فراموشی ات
را بده
بهانه نفس کشیدنم
همه وجودم
آرامشم
دل انگیزترین خیال متصور
یار نازنینم
ای ناب تر از لحظه های انعکاس باران عشق
چه به روز دلم آمده
که این روزها رسمی شده ایم؟!
دلم برای آغوشت
برای عطر وجودت
برای نگاه عاشقت
زمین که هیچ
هفت آسمان را آواره شد...
نه!
این سهم من از عشق تو نبود
باز هم مرا به خودت دعوت کن
روزمرگی های بی عشق
دلم را کلافه می کند
در این سرزمین دور از تو
بی تپش های عاشقانه
به مقصد وصالمان نمیرسم....
تقصیر تو بود از اول
که طعم ناب عشقت را
به کام دلم هدیه کردی
حال این تو و این دل از فرط عاشقی رسمی شده ی من...