این روزها باید صبور شوم!
این روزها باید آرام شوم!
این روزها باید لایق شوم!
لایق میهمانی! لایق مهربانی! لایق لیاقت...
باید لیاقت عیدی را داشته باشم...
باید بروم...
این روزها باید در کوره راه عقل و احساس، بیم و امید ... به راه درست بروم...
در دوراهی های فراوان زندگی باید چشم عقلم باز باشد تا به بیراهه های فریبنده احساس های دنیایی وارد نشوم....
اگر رفتم پس باید پای اراده ام آنقدر استوار باشد، عاقل باشد که جرأت برگشت را به دلم ـ به دلی که باید روشن بماند ـ بدهد ...
این روزها با ذکر یک " اللهم صل علی محمدو آل محمدو عجل فرجهم " تمام ستون های دلم می لرزد...
این روزها با " ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء " اسمان چشمانم ابری می شوند ابری که سیلی خانمان بر انداز به راه می اندازد، خانمان ناامیدی را، خانمان غروررا، خانمان ...
به یاد خودم که پای اراده ام در گِل تعلقات دنیا مانده، می افتم که حتی گاهی این سرمایه راه هم ندارم...
چه غبطه ها باید خورد به حال کسانی که دارایی معنویتشان در سرزمین بی انتهای خیالم هم نمی گنجد....
این روزها تمام چشم امید دلم به کرامت بی منتهای امام مهربانیست که همسایه اش هستم، امید دلم به حق همسایگی کسی ست که همیشه شامل حال من شده ...
کسی که از حق همسایگی فقط لطف آقا را می داند...
کاش بتوانم حق همسایگیش را ادا کنم...
واقعا چطور من کمترین و فقیر می توانم حق همسایگی کسی چون او را بپردازم؟!
رضا یعنی راضی به خواست و اراده خدا!
خدایا آیا می رسم به روزی که توکل کننده واقعی باشم؟!
روزی آنقدر کوله بارم زلال خواهد شد که بفهمم خدا مرا دوست دارد؟!
آرام