ساعت های روز را در دنیایی سرگرمم که از آن باخبری
و هر شامگاه به عشق اذن دخول حرمت، قدم های مشتاقم را می کشانم به ورودی استقبال...
تمام سرزمین دلم می لرزد
وقتی ستون های استوار اندیشه ام نسیم نگاهت را لمس می کنند..
روبرویت می ایستم و سلام می کنم
وقتی جواب سلامم را می دهی بهشتی ترین لحظه زمین را می فهمم
وقتی اجازه ورود می گیرم
با اشاره مهربانیت میهمانم می کنی
و آنقدر بزرگی که در سایه لطف همسایگیت زبان اعترافم می خشکد
...
این خوشبختی را وامدار که باشم؟!
دعوتم میکنی به دیدار عصرگاهی
و میزبانم می شوی هر مغرب نماز جماعت را
خدای من!
انگار جاذبه ای مرا می کشاند
انگار دعوتم می کند
و چه مهربان گوش می کند به آرزوهایی که در نگاه کسی زمزمه نمیکنم...
دعوتم میکند تا لایق دعوت تو باشم
دعوتم می کند و با صبوری می شنود سکوتم را و حرف های بر لب نیامده چشمانم را
و این منم!
همو که دلتنگ توست!
دلتنگ گوهرشاد!
دلتنگ اعتکاف!
یا مَن یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیْلِ
هیچ ندارم و چشم امیدم به بخشندگی توست......
یا من یعطی من لم یسئله و من لم یعرفه تحننا منه و رحمة
... ولی خوب می دانی که من همیشه از تو خواسته ام، فقط از خودت...
ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء